سلام پسرم
همانطور که می دونی خیلی خوشحالم.هم من هم بابات .اخه میدونم دقیقا کی تو بغل میگیرمت 21آبان یعنی درست 6روز دیگه.
خدایا شکرت
طاها جان تا این لحظه 10 سال و 5 ماه و 17 روز سن دارد
سلام پسرم
همانطور که می دونی خیلی خوشحالم.هم من هم بابات .اخه میدونم دقیقا کی تو بغل میگیرمت 21آبان یعنی درست 6روز دیگه.
خدایا شکرت
سلام طاهای من سلام عزیز دلم سلام پسرم سلام پاره تنم.
الان که دارم می نویسم چیزی نمونده که دنیا بیای شاید یه هفته یا فوق فوقش دوهفته دیگه.
چندروزدیگه دستای کوچیکت رو تو دستام می گیرم .
چند روز دیگه صورت همچون ماهت رو می بینم.
چند روزدیگه تن ظریفت رو تو بغل میگیرم.
salam pesaram emshab midonam chet shode ke dige laghat nemizani?
to
ham delet vase babat tang shode vali narahat nabash ghol dade zodi
biyadesh taze barat lebas ba khodesh miyare .
azizam delam mahe asemonam setare shabhaye taram pesaram taje
saram ghande asalam to yek kalam omide zendegim
سلام پسرم
میخوام برات اولین باریرو که لگد زدی تعریف
کنم. توی هفت ماهگی پا گذاشته بودم
یعنی دقیقا توی اولای شهریور بود.
مامان جون تازه اومده بود خونمون باباتم از
سر کار اومده بود و نهار خورده و خوابیده
بود.که یهوووو.............
احساس کردم لگد زدی
سریع دستمو گذاشتم جایی که لگد زده
بودی به بابات نگاه کردم .
نتونستم جلوی خوشحالی خودم رو بگیرم با
صدای بلند باباتو از خواب بیدار کردم مامان
جون هم انگار برق
گرفتش یهووو گفتم لگد زد.
بابات دستشو گذاشت رو شکمم و تو هم یه
لگد جانانه زدی فکر کنم به بابات دست
دادی به معنی این که
اومدی بیرون با هم دست به یکی کرده و
منو ازیت کنین . بابات گفت اره زد مامان
جونم خوش حال شد من و
بابات شروع کردیم خندیدن فکرکنم توهم اون
تو می خندیدیدی.
نمی دانم...
در آستانه ی تولد کودکی هستم که نمیدانم مرا از خودم دور می کند یا به خودم نزدیک تر...
قلب کوچکی درون من شروع به تپیدن کرده که نمی دانم بعد از متولد شدن در مواجهه با دنیای اطرافش پر از کینه خواهد بود یا سرشار از مهر...
نمی دانم کدام تپشش در کجای این جهان بزرگ و در چه زمانی به عاشقانه ها دعوتش خواهد کرد و آیا مرا در تک تک تپش هایش به یاد خواهد داشت؟؟!!
دست های کوچکی درونم رشد می کند که نمی دانم تا کدام صفحه ی زندگیم دست مرا خواهند گرفت و آیا می شود در لابلای انگشت هایش نشانی از نوازش هایم را دید؟؟!!
نمی دانم پاهای کوچکی که در درونم قد می کشند،قدم به کدام جاده خواهند گذاشت و کدام مسیر را برای کودکم بر می گزینند...!!!
نمی دانم هایم بیش از آنند که قلبم آرام بگیرد...
تنها چیزی که می دانم و آرامم می کند این است که دوستش دارم ،آنقدر که شاید بتوانم خودم را فراموش کنم...
می دانم که می آیی و شریک روزهای باقی مانده ی عمرم می شوی...
روزها سخت عاشقم...
عاشق خانه ام،همخانه ام...
و نازنینی که تا چند ماه دیگر مهمان خانه مان می شود...
این روزها سخت عاشقم...
عاشق لحظه های ناب زندگی ام
که این روزها
تک تک لحظه های زندگی ام ناب ناب است!!!
این روزها شاه بیت غزل هایم کودکی است که نفس نفس انتظار آمدنش را می کشم...
این روزها به لحظه های دو نفره مان ،گرد نقره ای می پاشیم.
این روزها عاشقم...
عاشق همین چند صباحی که از دو نفره بودنمان باقی مانده...
این روزها آغوشمان را صیقل می دهیم برای حضور فرشته ای که پاک است...
این روزها روحمان را صیقل میدهیم برای هدیه ای از سوی پروردگارمان
این هدیه حس پاکی است به نام:
♥پدر و مادر شدن♥
این روز ها سخت عاشقم...
پسر کوچولوی مامان
فرشته ی نازم...
خدا هر روز از آسمون برا آدما فرشته می فرسته...
چشمم به آسمونه...
آخه فرشته ی منم تو راهه!!!
مشاوره، آموزش، طراحی و ساخت فروشگاه اینترنتی