طاها رو بردیم شهر بازی یه کارت براش گرفتم و کلی بازی کرد.
طاها کلمه با با رو مرتب تکرار میکنه
خودش میشینه چهار دسته پا میره گاهی اوقات هم تلاش میکنه بلند شه
طاها جان تا این لحظه 10 سال و 5 ماه و 18 روز سن دارد
طاها رو بردیم شهر بازی یه کارت براش گرفتم و کلی بازی کرد.
طاها کلمه با با رو مرتب تکرار میکنه
خودش میشینه چهار دسته پا میره گاهی اوقات هم تلاش میکنه بلند شه
کارت دعوت
گیفت مهمانان که داخلش شکلات و نقل گذاشته بودم به بچه ها هم یکی یه بادکنک دادم
آش دندونی که با کله پاچه ساخته بودیم که بین فامیل و همسایه پخش شد
میز که رویش سالاد الویه ،کیک ،نوشابه،پاستیل شکل دندان،ژله،ذرت،پفک،شکلات،اش بود
ژله سوپرایز
دایی ایمان وپسر عمم محمد و دختر عمه هام سارینا و زهرا پسر عموم احسان ودختر عموم هستی
چند وقتیه نت خونمون دچار مشکل شده الانم هنوز درست نشده.
تو این مدت طاها دندون در اورده
اش دندونی براش پختیم و یه جشن دندونی براش تو خونمون گرفتیم تاریخ93/3/23
که عکساشو به محض اینکه نت درست شد میزارم
تاریخ در اوردن دندونشم 17 برج 3 بود
طبق معمول جشن هفت ماهگیشو گرفتیم ولی با جشن دندونیش یه جا گرفتیم(با دو روز تاخیر)
بردم طاها رو اتلیه و ازش عکس گرفتیم قراره البوم ایتالیایی براش بزنم
راستی طاها می تونه چهاردست و پا راه بره
کلماتی مثل دد . ب ب و ن ن میگه
وقتی هم که میخوام از در برم بیرون پشتم گریه میکنه
دستش رو بالا میاه که بغلشکنیم و....
تا درست شدن نت بای
پسرم دنیا بزرگه ولی تو
یه دل بزرگ تر از دنیا داری
عزیزم با این چشای مهربون
تو دل هر کی که خوبه جا داری
پسرم دنیا بزرگه ولی من
تو رو هر جایی که باشی می بینم
برات از قشنگ ترین باغ زمین
گلای مهربونی رو می چینم
پسرم خدای مهربون ما
بچه های خوب و خیلی دوست داره
وقتی که از آسمون بارون میاد
براشون خوابای رنگی میاره
وقتی تو تو خواب می خندی می دونم
یه فرشته داره نازت می کنه
یه فرشته که شبیه خودته
خودشو محرم رازت می کنه
پسرم دنیای پاک بچگی
از تموم زندگی قشنگ تره
مهربون باش و به مردم خوبی کن
حرفای فرشته ها یادت نره.
روزهایم به سرعت باد می گذرند ...می دوند و می دوزند مرا به فردا...
جالب اینجاست که خودم هم استقبال می کنم از این دویدن...از این سرعت سرگیجه آور...از این جهش به فردا...و گاهی به خودم می گویم کجا؟؟؟!!!!در فردا چه پنهان است که این گونه بی تابی!!!
بمان و لذت ببر از این معصومیت...از این چشمان شفاف و لبریز از عشق که به تو خیره می شوند...از این دو دست پاک که تو را در آغوش می گیرند...از چهره ای آسمانی که تو را به عرش می برد...از لحظه لحظه اش سیراب شو و من...
سیراب می شوم از چشمه ی جوشان عشق تو...
پسرم تو بزرگ می شوی و من دلتنگ...
دلتنگ این روزها!!!
که وقتی بد قلقی می کنی باید بغلت کنم تا آرام بگیری...
دلتنگ این روزها که انگشت های ظریفت را دور انگشتم حلقه می کنی...
دلتنگ این روزها که تمام تلاشت را می کنی با من حرف بزنی...
دلتنگ این روزها که با خنده ات تمام دنیا را به من می دهی...
دلم برای گریه هایت هم تنگ می شود...
دلم حتما" برای این روزها تنگ می شود...
نیم سالگیت مبارک عزیزکم...
امروز یکشنبه 21 اردیبهشت سال 1393 .
صبح ساعت6ونیم به اسکله کشتیرانی ولفجر جزیره خارگ رفتیم که بیایم بوشهر من و تو و مامان جون.
تو سالن انتظار ناگهان صدای بچه گانه ای به طور واضح گفت مامان
با چشمانی پراز اشک گفتم جان مامان
تو برای اولین بار و شانسی گفتی مامان اطرافیان هم شنیدند و تایید کردن که تو بودی.ولی دیگه چیزی
نگفتی.هرکاری کردم که تکرار کنی نشد که نشد انگار شانسی از دهنتدراومده بود...
به هرحال دور یا نزدیک دوباره این کلمه رو تکرار میکنی و من به انتظار ان روز ثانیه شماری می کنم.
اولین باری که رفتم حموم:5روزگی
اولین باری که ناخن هام گرفته شد:5روزگی
اولین باری که من رفتم دکتر:5روزگی
اولین باری که رفتم خونه خودمون:2روزگی
اولین باری که پستونک خوردم:2روزگی
اولین باری که دستام رو گرفتن و من تقلاکردن برای بلند شدن:4ماهگی
اولین باری که شیشه خوردم:7روزگی
اولین حرفی که زدم (اغو):2ماهگی
اولین مهمونی که رفتم:5ماهگی
اولین کادویی که دادم:5ماهگی
اولین باری که موهام رو کوتاه کردم:4ماهگی
اولین مسافرتی که رفتم:3ماهگی
اولین باری که روی شکم رفتم و بدون هیچ مشکلی بازی کردم:4ماه و 2 روزگی
اولین بستنی که خوردم:2ماه و26روزگی
اولین باری که تونستم دستم رو کامل بخورم:3ماه و8 روزگی
مشاوره، آموزش، طراحی و ساخت فروشگاه اینترنتی